از سخنم پند گیر !!!
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

سلام دوست جونیها قلب

ظهر یکشنبه تون بخیر و شادی...

میشه قبل از هرچیز من چند تا بوق به دانشگاهمون و مسئولین قسمتهای اداری تقدیم کنم ؟!

بس که اذیتم کردن ، برداشتن همه چیز رو کردن اینترنتی و واسه تسویه تو هر قسمت و تاییدیه گرفتن باید چندین روز انتظار بکشی عصبانی

یه گواهی موقت پایان تحصیلات میخوام که بیارمم واسه شرکت و بهشون نشون بدم که معدلم بالای 18 شده تا به منم جایزه بدن تا 20 مرداد هم بیشتر وقت ندارم ولی انقدر این مراحل طولانیه و انقد لفتش میدن که عمرا برسم به جایزه ناراحت

حالا طفلی رادمهر کلی کمکم کرده و چون من مرخصی نداشتم کلی از مراحل رو خودش حضوری رفته به جای من پیگیری کرده... کلا امروز اعصابم از دستشون خرد شده خنثی خو لامصب تایید کن بفرستمرحله ی بعد دیگه کلافهاز صبح دو بارم بهش زنگ زدم گفتم آقا جون مادرت اون انگشت مبارک رو روی دکمه تایید بفشار تا این روند تموم نشدنی تموم بشه هی میگه باشه الان سرم شلوغه !!!

ولش کنید بیاید بریم ادامه مطلب واستون تعریف کنم از چهارشنبه چی شده...

راستی بچه ها من وبلاگمو رمزی نکردم فقط بعد از چند روز مطالب رمزی میشه ، اونایی که نتونستن تو اون چند روز بهم سر بزنن و مطلبمو بخونن بهم بگن تا بهشون رمز بدم...

چهارشنبه بعد شرکت رفتم خونه و خوابیدم تا ساعت 8 !!! خواب بس که کمبود خواب داشتم... شام خونه ی دایی رادمهر دعوت بودیم... مهمون دوره ای هست که ما هم شرکت کردیم و از بزرگترها مهمونی شروع شده و فکر نکنم نوبت ما به این زودیا باشه چون تعداد زیاده...

رادمهر ساعت 8 اومد و منم بیدار شدم و زودی اماده شدم که رادمهر از حموم اومد و گفت پیراهنت کوتاهه و بعدش هم مهمونی رسمی نیست که ، یه بلوز شلوار ساده بپوش منم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اشکالی نداره زود لباسمو عوض کردم و اماده شدم و رفتیم... دیگه ساعت 9:15 بود که رسیدیم و تا یک شب موندیم و دور همی خوب و شادی بود و خوش گذشت...

پنج شنبه تا ساعت 10 صبح خوابیدیم و تا از جامون دل بکنیم و پاشیم ساعت شد 11 و رادمهر اماده شد بره سرکار و با کلی حس خوب از هم جدا شدیم و منم برنامه ریزی کردم که خونه زندگی رو تمیز کنم ... داشتم جمع و جور میکردم که رادمهر زنگ زد و کلییییی ناراحت بود ، گفت مامانش بهش زنگ زده و کلی گلگی کرده که لباس نارسی دیشب خوب نبوده و استینش کوتاه بوده و شلوارش خیلی تنگ بوده و بابا کلی ناراحت شده که من که باهاشون قبلا حرف زدم و گفتن حجابشونو رعایت میکنن ( در جریانید که؟ تعریف کردم قبلا واستون) باباش گفته نارسی با این مدل پوشش به من بی احترامی کرده و واسه حرف من ارزش قائل نشده خنثی

حالا اصلا اینطوری نبودش ، یعنی من همون لباس رو خونه ی دایی خودم میپوشیدم از نظر همه موجه و عالی بود تازه اونجا شال هم سر نمیکنم ولی اینجا شال سرمه ! امان از این اختلاف عقیده و نظر...

منمکلی شوکه شدم وقتی اینارو شنیدم و اصلا هم دلم نمیخواست نه رادمهر رو ناراحت کنم و نه مامان باباشو چون واقعا دوسشون دارم و ادمهای خوبین فقط عقایدشون با من و خانوادم متفاوته...

خلاصه که حالم کلی گرفته شد و بی خیال خونه تکونی شدم و رفتم هرچی میوه تو یخچال داشتم شستم و گذاشتم روی گاز و مشغول درست کردن لواشک شدم...

تا عصر خودمو اینجوری سرگرم کردم و لواشکها رو ریختم تو سینی و بالکن رو شستم و سینی ها رو گذاشتم تو بالکن جلوی آفتاب...

عصر رادمهر زود اومد خونه چون شب تولد دوستمون دعوت بودیم و دیگه درباره ی اتفاقای صبح حرفی نزدیم و من یه کم دراز کشیدم و رادمهر رفت ارایشگاه و اماده شدیم رفتیم تولد که تو باغ دوستمون بود و خیلی خوش گذشت و تا ساعت 2 شب زدیم و رقصیدیم...

جمعه میخواستیم زود بیدار بشیم و بریم حلیم بخریم و ببریم خونه رادمهر اینا دور هم بخوریم که تا ساعت 11 خوابیدیم باز منتظر یعنی بیدار بودیما ولی حس نداشتیم بلند بشیم خمیازه

دیگه 11 بلند شدیم و رفتیم یه سر خونه مامانم اینا یه ساعت موندیم و بعد هم رفتیم خونه رادمهراینا و تا بعد از ظهر موندیم و من بعد از نهار تو اشپزخانه با مامان رادمهر حرف زدم و گفتم ناراحتم که ناخواسته باعث دلخوریتون شدم و اصلا عمدی در کار نبوده و از نظر خودم لباسم موجه و خوب بوده و رادمهر هم مشکلی باهاش نداشته ، اونم گفت میدونم عمدی نبوده و کلی ازم تعریف کرد که تو فهمیده و عاقلی و خواهش کرد شرایط خانوادشون رو بیشتر در نظر بگیرم و ... خلاصه که این مسئله هم با خوشی حل شد ...

نمیدونم ولی فکر کنم بهتره برم چند تا لباس مخصوص مهمونیهاشون بخرم چون کلا لباسهای من از نظر اونا غیر قابل قبوله و منم دلم نمیخواد بعد از هر مهمونی سر این چیزا بحث و دلخوری پیش بیاد.. رفتارشون انقدر باهام خوب هست و انقدر دوستم دارن که بخاطرشون یکم بیشتر رعایت کنم.. ساعت 5 رادمهر کار داشت رفت تهران و منو گذاشت خونه ...

 عصر هم با مامانم اینا و خاله ام اینا رفتیم تهران اول رفتیم بهار ترافیک و فالوده طالبی زدیم بر بدن بعد هم رفتیم تئاتر که رادمهر هم بهمون ملحق شد... تئاترش اصلا خوب نبود و بعدش هم شام رفتیم رستوران ر.ضا.لقمه که نزدیکه تالار سن.گلج هست و چه خبر بود ! مثل همیشه شلوغ و کلی صبر کردیم تا نوبتمون شد ولی ارزش داشت چون غذاش واقعا حرف نداره و ما چند ساله که مشتریش هستیم...  اخر شب برگشتیم خونه....

دیشب هم ساعت 8 مامانم اومد دنبالم و رفتم خونشون و رادمهر هم اومد و شام خوردیم و اومدیم خونه خندوانه دیدیم و خوابیدیم...

امروز هم تولد برادر شوور هست که با رویا خواهر رادمهر هماهنگ کردم و قراره ساعت 9 بریم خونه رادین اینا (برادرشوهر) و تولدشو تبریک بگیم و کادوشو بدیم...

همینا دیگه...

مثه همیشه ممنون از همراهیتون قلب

 



عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: